حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

سلام خداجونم

سلام خدا جونم خدای خوب و مهربونم...خدا جونم چند وقته ازت خیلی دورم...قربون خدایی کردنت که به منه بنده ی نا چیزت نگاه نمیکنی و تو کار خودتو میکنی...دلم میخواد برم یه جای ساکت یه جایی خیلی دور یه جایی که هیچ صدایی توش نباشه فقط صدای موج دریا به گوشم بخوره من چشمام و ببندم فقط و فقط به ارامش امواج دریا گوش بدم دلم میخواد حرف نزنم فقط سکوت کنم و سکوت دلم میخواد نبینم دلم میخواد...خدایا خسته ام خسته از این زندگی بی معنی و تکراری حرفای تکراری شنیده های تکراری گفته های تکراری و حتی بعضی چهره های تکراری...دلم میخواد هیچی نخورم و هیچی ننوشم تا سبک مثل پروانه باشم دلم میخواد خنک باشم مثل یخ دلم میخواد ابی باشم مثل دریا...خدا جونم منو ببخش که تموم نعمت...
30 فروردين 1392

مهمونی

سلام کوچولوی نازنینم...دیروز حسابی خسته شدی از بازی کردن و شعر حفظ کردن یه شعر جدید یاد گرفتی:مرغ دلم راهی قم میشود...اینقدر ناز میخونی که نگو دیشب یه عالمه مهمون داشتیم همه اومده بودن عید دیدنی ههههههههههههه اخه توعید که ما نبودیم بعدشم ایام فاطمیه بود برا همین تاخیر افتاد...خلاصه تو هم کلی بازی کردی...الانم بیهوش گرفتی خوابیدی...دورت بگردم کوچولوی شیطون من...راستی بابایی چند وقته حسابی رفته تو نخ من اصرار داره برم برات یه نی نی ناز مثل خودت بخرم منم که هی انکار هههههههههههه تو هم هر چی که داری و به دردت نمیخوره و خوشت نمیاد میگی بزاریم برا نی نیمون بیچاره اون نی نی که قراره بیاد...دوست دارم قند عسلم ...
30 فروردين 1392

عاشقانه های من با همسرم...

عزیزم با تمام وجودم دوستت دارم... ممنونم به خاطر زحمتایی که برام میکشی تا منو لحظه ای شاد و خندان ببینی...دوست دارم و میدونم دوسم داری که چون عشق یه طرفه محاله...ممنونم  که به فکرمی...ممنونم که درکم میکنی...عزیزم دستای گرمت، نگاه مهربونت، لبخند ملیحت،آغوش پر مهرت،نفس های گرمت،صدای زیبایت...همه و همه اصلا وجود نازنینت بهم آرامش و امید و اطمینان و شادابی و افتخار و زندگی میده...خدارو هزاران بار شکر میکنم به خاطر هدیه های زیبایی که تو زندگی بهم داده از جمله تو و فرزند عزیزمون،نفسمون،حاصل عشقمون...واز تو قدر دانی میکنم برای اینکه کنارمی...عزیزترین و بهترینم میبوسمت ...
28 فروردين 1392

پاره ای از خاطرات انباشته

سلام نازنینم...خوبی؟خوشی؟سلامتی؟خداروشکر...یه عالمه خاطرات نگفته دارم و یه عالمه حال نداشته...این چند وقته مامانی حسابی تنبل شده...از اخرین روزهایی که گذشت میگم... ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رفتیم تهران خونه ی مامان جون صوری البته خودشون نبودن شبا با خاله سیمین و عمو معین میرفتیم هییت روزا هم تو خونه بودیم جمعه ناهار خاله سیمین و عمو معین مارو دعوت کرده بودن خونشون حسابی زحمت کشیده بودن دستشون درد نکنه...تا بعداز ظهر اونجابودیم و بعدش رفتیم خونه ی عمو مجتبی و خاله جون مریم و حسابی بهشون زحمت دادیم تقریبا یه ساعت نشستیم بعدش رفتیم بستنی مهمون عمو معین و خاله سیمین که جای همه سبز خیییییییییلی چسبید...تا یکشنبه شب تهران بودیم و بعد را...
28 فروردين 1392

یه مهمونی...یه خبر

سلام نازی...یه خبر خوب عمو جونم اینا دارن میان آق جووووووووووووووووون دیشب شام خونه ی دوستم سمیرا جون بودیم رفته بودیم دیدن نی نی شون وااااااااااااای خدا چقدر دوست داشتنی بود البته بعد از ٦ ماه رفتیم دیدنشون آخه اوناهم نبودن رفته بودن شهر مامانش اینا...خلاصه کلی با محمد یاسین و اسباب بازیاش بازی کردی مامانش گذاشته بودش تو رورویک تو هم بهش پخ میکردی اون ووروجکم غش میکرد از خنده بهت میگفتم دوست داری از این نی نی ها داشته باشیم تو هم نه گذاشتی نه بر داشتی یه راست گفتی نه اینکه خشگل نیست مبین خشگلتره تازه تپولو هم هست منم شدم اینجوری ای بلاچه ی من بعدشم اومدیم خونه از دست شیطونیای تو من باید نصفه شبا کارامو بکنم فعلا برم بخوابم که فردا کلی کار ر...
20 بهمن 1391

یه روزه شلوغ...

سلام گل باقالی...خوفی؟وااااااااااااااای مردم از شلوغی و ترافیک و گروووووووووووووووونی!!!! مجبوری نباشه کی حوصله داره از خونه بیاد بیرون...امروز خانومه خانوما شدم صبح زود از خواب پاشدم شما رو هم بیدار کردم با هم رفتیم خونه ی مامانی بعدشم خودم با خاله جون رفتم خیابونا رو متر کنم برات یه پارچه ی پالتوییه ناز خریدم که بدم خیاط برات بدوزه واااااای که مامان میشی حسابی...بعدشم دکمه واسه لباسم و یه پارچه ی مانتویی برا عید خریدم...ماشالا جای سوزن انداختن نبود از شلوغی...از اونجاهم یه دربست گرفتم رفتم مدرسه ی بابایی رفتیم یه کم خرید و اومدیم دنبالت مامانی هم برامون یه سبزی پلوی خوشمزه داد اووردیم خونه دستشون بی بلا الانم شما و بابایی لالا کردین منم ب...
16 بهمن 1391

از هر دری سخنی

سلام ناز پری...خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خداروشکر...قیافت شده شبیه هویج ههههههههههههه از بس برات اب هویج گرفتم ایشالا که زودی خوب شی پنج شنبه کلاس داشتم وبا امادگی نیمه کامل رفتم ولی خداروشکر خیلی خوب بود حدیث نوبت من بود منم با توجه به دوروز گذشته از ١٧ ربیع که میلاد پیامبر بود وماه ربیع که ماه صلواته  یه سری از خواص و آثار صلوات گفتم چندتا روایت خوندم البته از کتاب بهشت اخلاق که کتاب فوق العاده جامع و خوبیه بعدشم دوبیت شعر به عنوان حسن ختام جلسه خوندم که خیلی قشنگ بود که اونم بابایی برام اس داده بود بعدشم آش و کیک و ابمیوه خوردیم که خیلی چسبید از اونجا هم شما و بابایی اومدین دنبالم رفتیم بستنی و....جمعه ناهار یه خورشت...
15 بهمن 1391

یه روز خییییییییلی خوب

سلام بهترینم...سلام نانازترینم...سلام مهربونترینم...عیدت مبارک...خیلی خیلی مبارک...خداروشکر هزاران بار شکر که خوبه خوب شدی خداجونم قربونت برم که پسر گل نازم و زودی خوب کردی البته بعداز دوبار دکی بردن و چهارتا شربت و دوتا آمپول خوردن بالاخره بعداز دو سه ماه طلسم موهاتم شکست و بابایی جون بردت ارایشگاه ستاره بودی ماه شدی بعدشم رفتیم عروسی واااااااااااای که چقدر خوش گذشت مخصوصا با لباسی که خاله جون برام دوخته بود همه اینجوری بهم نگاه میکردن منم اینجوری شدم باورت میشه وقتی میخواستیم برگردیم لباسا رو از تنمون در اووردن که برن از روش بدوزن فکرشو کن ماهم تا خونه اینجوری بودیم خلاصه بگذریم...خداروشکر عروسی به خیری و خوشی برگزار شد خیلی جالب بود ی...
11 بهمن 1391