حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

روز مره گی بدون مامان

سلام نازی جون امروز مامانی اینا رفتن به سمت کربلا دیشب کاظمین بودن صبح رفتن کربلا سه روز اونجان بعدشم سه روز میرن نجف اخه پروازشون موقع برگشت از نجفه برا همین برنامشون اینجوری شد...انشاالله که سفر براشون پراز برکت و معنویت باشه و صحیح و سالم برگردن...امشبم منو تو قراره بریم خونه ی دوست جونیم اخه شوشو جونش نیست ما هم میخواییم بریم پیششون بخوابیم تا تنها نباشن فرداشب شوشو جونش میاد بعداز سه هفته...قول دادم برم براش موهاش و درست کنم...فرداشبم با خاله فاطی میخواییم بریم خونه ی مامانی جون بخوابیم صبحش برا مامانی جون اش پشت پا بپزیم...احتمالا بعدشم بریم تهران ولی من اصلا حال و حوصله ندارم تا مامانی جون نیاد نمیتاونم جایی برم خدایا خودت هر جور صلاح...
14 خرداد 1392

مامانی جون رفت کربلا...

سلام پسر گلم خوبی مادری؟ من که اصلا خوب نیستم خیلی دلم گرفته مامانم نیست پیشم امروز دارن میرن کربلا ماساعت یک و نیم ظهر بردیمشون ترمینال با کاروان سوار اتوبوس بشن برن فرودگاه امام ساعت 7 بعداز ظهر پروازشونه به طرف بغداد امشب کاظمین میمونن وای خوش به سعادتشون خداکنه سفر و زیارت خوبی داشته باشن انشاالله امام حسین خودشون کمکشون کنه مامانبزرگم و 4تا دختراش بودن و با پسر خالم که قرار بود مردشون باشه ولی همین پای اتوبوسا فهمید که باید اجازه نامه داشته باشه اعصاب همه ریخت بهم بنده خدا حالا قراره فردا کاراشو بکنه اگه جور بشه بره خدا خودش کمک کنه طفلی خالم با چشم گریون رفت منم که اصلا حال و حوصله ندارم تو هم نشستی خونه ی مامانی رو کشیدی که مامانی تو ...
10 خرداد 1392

همسرم روزت مبارک

سلام همسر مهربونم عیدت مبارک روزت مبارک دهمین سالگرد عقدمون مبارک...دوست دارم نازنینم ممنونم به خاطر محبت های بی دریغت ممنونم که 10 سال تکیه گاهم بودی سایه ی سرم بودی همسرم بودی ممنونم که تحت هیچ شرایطی دستمو رها نکردی گرمی دستات بهم ارامش میده نفسات قوت قلب میده بودنت کنارم بهم امید میده ممنونم که درکم میکنی ممنونم که حرفامو میشنوی دغدغه هامو میفهمی به خاطر همه چیز ممنون...بازم عیدت مبارک بازم به خاطر همه چیز ممنون میبوسمت و به خدا میسپارمت...فدای تو ...
3 خرداد 1392

پسرم عیدت مبارک

سلام عزیزم عیدت مبارک خوبی مادری؟امروز ١٣ رجب ولادت حضرت علی علیه السلام است وروز پدر و دهمین سالگرد عقد من و بابایی جونه واااااااااای باورم نمیشه ١٠ سال پیش یه همچین روزی منو بابایی باهم عقد کردیم چقدر این ١٠ سال شیرین گذشت وچه زود گذشت انگار همین دیروز بود با همدیگه یه یا علی گفتیم و زندگیمون و شروع کردیم و به برکت همین یا علی گفتن الحمدلله زندگی بسیار خوبی داریم و انشاالله به بعدشم زیر سایه ی حضرت علی و اقا امام زمان و بقیه ی ایمه علیه السلام زندگی خوب و خوش و بابرکتی داشته باشیم الاهی امین سالگرد عروسیمونم تولد خانم حضرت زهرا بود اونروز هم از خانم مدد گرفتیم برا یه زندگیه امام زمان پسندانه...سعیمون هم براین هست... دعا میکنم خودشون دستمون...
3 خرداد 1392

پدرم روزت مبارک

پ مثل پناه...پ مثل پدر...همانکه نبودنش مرگ غرورم را  رقم زده و جای خالی اش،اندوه بار بر سرم هوار میکشد!کاش من هم پدر داشتم تا به جای خیرات برایش هدیه میخریدم و به جای روزت مبارک پدر،نمیگفتم:روحت شاد پدر!بابای مهربونم بی نهایت دوستت دارم و دلم برایت پر میکشد...کاش بودی...روزت مبارک بهترین پدر دنیا... ...
3 خرداد 1392

خاطرات پسملی

سلام نازی خوبیییییییییییی؟ما هم خوبیم شکر...دیروز صبح با هم رفتیم مدرسه ی سجاد جلسه بود خاله فاطی به خاطر مبین نمی تونست بیاد به جاش من رفتم جلسه درمورد جشن اخر سال و یه سری نظر سنجی بود و فعالیت های تابستونیشون بود تو که حسابی ذوق کرده بودی بچه هارو میدیدی اخرشم رفتیم تو کلاس سجاد و با هم دیگه کلی عکس گرفتیم شاید تا یکی دوروز دیگه عکساتونو براتون بزارم تو راهروی مدرسه یه بنر زده بودن ستارگان درخشان مدرسه شون بود کسایی که جزو تیزهوشان شده بودن از سالهای قبل یکیشونم عمو حسین سجاد بود ازونم عکس گرفتم تا بعدا تووبلاگ سجاد بزارم خلاصه یه ذره تو حیاط با هم بازی کردین و بعدش بابایی اومد دنبالمون و سجاد و رسوندیم خونه خودمونم اومدیم خونه...راستی با...
23 ارديبهشت 1392

بابا یکی منو بگیره...

سلام نازی خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خداروشکر... این چند وقته خاطرات خوبی داشتیم از روز مادر و کادوی نازی که بهم دادی و مهمونی خونه ی مامانی و رفتنامون خونه ی خاله فاطی وتولد سجادجون و کیک خوشمزه و خوشگلی که خاله جون برامون درست کرد و رفتیم پارک و بازی و شیطونی و لوبیا کاشتنت جلو درو  رفتن به بوستان علوی وووووووو خلاصه یه عالمه خاطره ی شیرین خداروشکر...خداجونم ممنونتم به خاطر تموم نعمتات راستی امروز خبر دار شدم یکی از دوستای عزیزم که ٨ سال بچه دار نمیشد و هزارو یکی دوا درمون کردن و بازم بی فایده بود و امیدی نداشتن دوماه پیش رفته بودن کربلا و امروز صبح بهم زنگید و با گریه و خوشحالی خبر مامان شدنش و بهم داد وای خدا به قدری خوشحال شدم که منم باگریه ی...
17 ارديبهشت 1392

یه حادثه ی تلخ و...

سلام گل نازم...بمیرم دیروز چه روز بدی بود برات البته برا هممون سر ظهر داشتی تاب بازی میکردی یه دفعه ای تاب چپه شد باصورت اومدی روزمین تمام بینی و لب و دندونت پر از خون شد بینی و لبات که الان حسابی ورم کرده کلی گریه کردی بمیرم الاهی که اینقدر درد کشیدی خدارو شکر که بینی و دندونات نشکسته فقط ضربه دیده و کبود و کوفتگی...سریع برات صدقه گذاشتیم البته بابایی جون صبح به صبح که بلند میشه صدقه میزاره کنار ولی میگن بعداز یه اتفاق سریع یه صدقه نیت کنید و بزارید کنار...ناهارمونم حسابی سرد شده بود از دهن افتاد یه پلو سبزی توپ گذاشته بودم سوپ درست کرده بودم ژله دورنگ که عاشقشی درست کرده بودم بردمت سر میز که اروم بشی تا چشمت به غذاها افتاد جیغت بیشتر رفت ب...
1 ارديبهشت 1392