حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

تــــــــــولدت مبارکــــــــــــ گرمای زمستان

سلام عزیزم، حسینم ،پسر مهربون من تولدت مبارک عزیز دلم❤️ باز هم یکــــ سال دیگه و یه تولد دیگه فرا رسید تولدی که بهترین حس دنیا رو برای من رقم زد حس قشنگ مادری... بهترین هارو برات آرزو میکنم پسر مهربون من ☃️🎂🎁🌹 ...
22 دی 1400

دلنوشته برای مرد کوچکم

سلام حسین جونم مرد کوچک من مهربون من عزیزکم برای خودت حسابی بزرگ شدی آقا شدی یادش بخیر اون وقتا که میومدم اینجا و از خاطراتت مینوشتم خودت بودی و خودت ولی الان یه داداش کوچولو و یه آبجی کوچولو هم داری حسابی سرت شلوغ شده وبرا خودتون کلی بازی می کنید شما بزرگ و بزرگ تر میشید و من....حسینم مرد کوچک من رفیق دوران سختی های من با اینکه پسر بودی و کوچک ولی یه دل بزرگ و مهربون داشتی و خودتو شریک درد ها و رنج ها یی  که تو این چهار سال کشیدم دونستی  پابه پای مادر و پدرت غصه خوردی و با این دل مهربون و کوچیکت دعا کردی وبه قول خودت به خدا جون گفتی دل مامانم زودی خوب بشه. آخخخخخخ من به فدای دل مهربونت مرد کوچک من باتموم وجودم دوستت دارم برات بهتری...
4 ارديبهشت 1397

بدون عنوان

سلام فرشته های کوچکم خوبین؟؟؟ میدونین یک ساله نیومدم وبلاگتون آخه مامانی حسابی گرفتار شده و وقت سر خاروندن نداره چند روز دیگه خدا جون بهمون یه دخمل کوچولوی نانازی میده انشاءالله دعا کنید صحیح و سالم بیاد پیشمون حسین جونم الان اول ابتدایی رو داره پشت سر میزاره و تو درساشم حسابی موفقه و یاد گیریشم عالیه محمد علی جونمم یک سال و پنج ماهشه و ده روزی میشه از شیر گرفتمش خداروشکر خدا کمک کردو خیلی دوتاییمون اذیت نشدیم اسم دخملون فاطمه جونی هستش انشاءالله بیست فروردین دنیا میاد ولی از حال خودم بگم که این روزا داغونه داغونم همه جونم درد میکنه شما دوتا وروجکم که حسابی بهم حال میدید امسال دومین عیدیه که مسافرت نرفتیم یه بار به خاطر محمد علی امسالم به خا...
9 فروردين 1395

سفر بدون بابایی

سلام نانازی های من خسته نباشین از شیطونی کردن وروجک های شیطون بلای من هفته ی قبل سشنبه صبح زود عمو مهدی اینا اومدن دنبالمون رفتیم شمال البته بدون بابایی جون  اخه بابا جون امتحان داشتن و نتونستن بیان ولی اصرار که ما حتما با خاله جون اینا بریم و ماهم رفتیم واااای که چقدر خوش گذشت چهار بعداز ظهر رسیدیم خونه دایی طاها اینا تا غروب اونجا بودیم بعد از نماز رفتیم جشن و اخر شب ر فتیم خونه عمو جونم خوابیدیم البته تا صبح بیدار بودیم کلی گفتیم و خندیدیم فردا بعداز ظهر رفتیم یه خورده بازار و خرید کردیم و شب رفتیم مراسم یاد بود امام و دوباره اخر شب رفتیم خونه دایی طاها اینا جمعه ناهار خونه ی یکی دیگه از عمو هام دعوت بودیم و شبم مهمون یکی از پسر عموه...
19 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام نازنین گلهای من. مامان خانوم امروز هنر کرده اومده یه سرکی به وبتون بزنه وای اینقدر حرفهای ناگفته دارم که نگو یه عالمه خاطرات خوب و قشنگ یه عالمه اتفاق های. جالب ویه عالمه خاطره درمورد مدرسه حسین جونی تصمیم گرفتم از حالا به بعد سعی کنم هرشب بیام و یه کوچولو از خاطراتتون رو بنویسم فعلا واسه امشب بسه راستی یه عالمه عکس دارم بعدا اونا روهم میزارم محمد علی جون الان هفت ماه و نیمه شه به سرعت نور سینه خیز میره بهش سوپ و آب هویج و سیب میدم بدون کمک میشینه عاشق دادش حسینشه زیاد ذوق میکنه و میخنده تنها کلمه ای هم که میگه ب ب ب هست البته با فتحه همین دیگه فعلا بای بای 
8 خرداد 1394

اندکی از خاطرات

سلام گلهای باغ زندگیم خیلی وقته نیومدم به وبتون سر بزنم مامانیتون حسابی تنبل شده البته دست خودم نیست واقعا حس و حالی برام نمونده حسین جونم که دیگه حسابی بزرگ شده و امسال داره میره پیش دبستانی کلی هم شوق و ذوق داره اینروزا خیلی خسته کننده است البته واسه هممون حسین که حسابی از تو خونه موندن کلافه شده بابایی هم امتحاناش شروع شده و حسابی سرش شلوغه منو محمد جونم واسه خودمون تو استراحتیم و خوردن و خوابیدن تقریبا دو هفته پیش رفتیم شمال خیلی خوب بود خوش گذشت مخصوصا به شما حسین جونم کلی بازی کردی رودخونه و دریا و قلعه رودخان و ماهیگیری و خلاصه خوب بود خداروشکرمنم اذیت نشدم راستی میلاد امام زمان مبارک انشاالله امسال سال ظهور ایشون باشه شب میلاد ...
24 خرداد 1393