یه مهمونی...یه خبر
سلام نازی...یه خبر خوب عمو جونم اینا دارن میان آق جووووووووووووووووون دیشب شام خونه ی دوستم سمیرا جون بودیم رفته بودیم دیدن نی نی شون وااااااااااااای خدا چقدر دوست داشتنی بود البته بعد از ٦ ماه رفتیم دیدنشون آخه اوناهم نبودن رفته بودن شهر مامانش اینا...خلاصه کلی با محمد یاسین و اسباب بازیاش بازی کردی مامانش گذاشته بودش تو رورویک تو هم بهش پخ میکردی اون ووروجکم غش میکرد از خنده بهت میگفتم دوست داری از این نی نی ها داشته باشیم تو هم نه گذاشتی نه بر داشتی یه راست گفتی نه اینکه خشگل نیست مبین خشگلتره تازه تپولو هم هست منم شدم اینجوریای بلاچه ی من بعدشم اومدیم خونه از دست شیطونیای تو من باید نصفه شبا کارامو بکنم فعلا برم بخوابم که فردا کلی کار رو سرم ریخته دوست دارم شیرین زبونم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی