بابا یکی منو بگیره...
سلام نازی خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خداروشکر... این چند وقته خاطرات خوبی داشتیم از روز مادر و کادوی نازی که بهم دادی و مهمونی خونه ی مامانی و رفتنامون خونه ی خاله فاطی وتولد سجادجون و کیک خوشمزه و خوشگلی که خاله جون برامون درست کرد و رفتیم پارک و بازی و شیطونی و لوبیا کاشتنت جلو درو رفتن به بوستان علوی وووووووو خلاصه یه عالمه خاطره ی شیرین خداروشکر...خداجونم ممنونتم به خاطر تموم نعمتات راستی امروز خبر دار شدم یکی از دوستای عزیزم که ٨ سال بچه دار نمیشد و هزارو یکی دوا درمون کردن و بازم بی فایده بود و امیدی نداشتن دوماه پیش رفته بودن کربلا و امروز صبح بهم زنگید و با گریه و خوشحالی خبر مامان شدنش و بهم داد وای خدا به قدری خوشحال شدم که منم باگریه ی اون گریه کردم محدثه جونم مامان شدنت مبارک...خدارو صد هزاران بار شکر...امام حسین جونم...اقا جونم شکرت...اقا جونم نوکرتم...اینقدر ذوق زده شدیم که پشت تلفن داشتیم براش اسم انتخاب میکردیم قرار شد اگه دختر باشه اسمشو بزاریم هانیه سادات اگه پسر شد بزاریم سیدمحمد حسین خلاصه کلی با هم قول و قرار گذاشتیم بعدا بریم براش سیسمونی بخریم اخ جون بازم سیسمونی اخه خانوادش اینجا نیستن خلاصه کلی هم تجربیات لازم دوران بارداری رو براش گفتم ساعت شد ده و نیم از نه صبح که زنگیده بود یک ساعت و نیم باهم حرفیدیم فکرش و کن بعد یک ساعت و نیم میگه ببخشید حواسم نبود تو تا لنگ ظهر میخوابی صبح زود بیدارت کردمخلاصه خداحافظی کردیم و منم شدم توپ انرژی رفتم به کارام رسیدم بعدش خواهری زنگید و سوپرایزم کرد و گفت یه پارچه دارم بعدازظهر بیا یه مدل انتخاب کن برات بدوزم دیگه داشتم خفه میشدم از خوشحالی تا سه نشه بازی نشه همسری که ظهر اومد خبر جور شدن مشهد و اورد و بابا یکی منو بگیره...خداجونم شکرت...