حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

یه عالمه عکس

رستوران هتل مشهد گلپسری درحال تماشا کردن شبکه پویا تو هتل خونه ی خاله جون بابایی...شما و نوه های خاله جون امیر حسین و محمد مهدی نمای زیبای حرم از پنجره ی هتل سوغاتی پسرم شیرموز میدون شهدا شام تولدم ساعت 2 نیمه شب فست فود بین راهی سمنان ...
25 بهمن 1392

خلاصه ی این روزای ما

سلام مانی جونم خوبی؟ منم خوبم بد نیستم باروزگار میسازیم ولی همچنان هنوز دل و دماغ نداریم غم دوری دایی جون حال و حوصله واسه هیچ کدوممون نذاشته  از اون طرفم مامان جون من دوروز تو ccu بستری بود و فقط خانواده ی ما نمی دونست به خاطر مشکلاتی که خودمون داشتیم واسه تعویض خونه و رفتن دایی جون همینطوریش روحیه مون خراب بود دیگه اینم میشد فاجعه خلاصه بعد از اینکه مرخص شد به ما گفتن خدارو شکر بخیر گذشت دیروز رفتیم خونه ی مامان جون الحمدلله خیلی خوب بود روحیه اش که از ما خیلی بهتر بود چه کنیم دنیاست دیگه همیشه که روی خوشش و به ادم نشون نمیده که...وای ببخشید خدا جونم...به درگاهت ناشکری نمیکنم...دلم از دست خودم ناراحته که ظرفیتم کمه...خداجونم هزاران هز...
13 بهمن 1392

ادامه ی خاطرات مشهد

سلام نازنینم زیارتمون قبول خسته نباشیم رسیدنمون بخیر یه ذره خودمونو تحویل بگیریم تا ببینیم چی میشه عرضم به حضورت خاطراتمونو تا روز پنجشنبه نوشتم حالا از پنجشنبه به بعد شب جمعه رفتیم حرم و از اونجا هم رفتیم شیر موز میدون شهدا و بعدشم رفتیم سوغاتی خریدیم و اومدیم هتل فردا صبحم رفتیم خونه ی مامان جون اینا و صبحونه خوردیم و رفتیم خواجه ربیع سر خاک مامان جون و بعدشم رفتیم رستوران حرم و ناهار قیمه خوردیم که خیلی عالی و خوشمزه بود دست امام رضا جونم درد نکنه بعد از ناهارم رفتیم زیارت وداع و از اونجا هم اقاجون اینا مارو رسوندن خونشون تا ماشینمون و برداریم و راه بیفتیم مامان جون برامون چای و میوه و اجیل گذاشت و خداحافظی کردیم و راه افتادیم شب نمازمون ...
8 دی 1392

نیمی از خاطرات مشهد

سلام ناز دلم خوبی مادری؟ زیارتت قبول عزیزم ما الان مشهدیم پیش امام رضای عزیزم فداش بشم که اینقدر مهربونن و هوای مارو حسابی دارن یکشنبه ظهر از قم راه افتادیم و تقریبا ساعت یازده شب رسیدیم سبزوار و رفتیم خونه ی دوست بابایی برامون ابگوشت نذری اووردن که خیلی عالی بود و رفتیم زیر کرسی و چای و میوه و لبو خوردیم و همونجا هم خوابیدیم خیلی چسبید صبح ساعت هشت بیدار شدیم برامون حلیم و اش شعله و نون تازه اووردن و نوش جان کردیم و راه افتادیم سمت مشهد تقریبا ظهر رسیدیم چون روز اربعین بود دور حرم و بسته بودن و ماهم یه راست رفتیم خونه ی مامان جون اونا هم برامون ناهار گرفتن و خوردیم و اماده شدیم برای مراسم شبم رفتیم حرم و بعدش اومدیم هتل صبح رفتیم حرم که خیل...
5 دی 1392

روزانه های پسرکم

سلام گل همیشه بهارم....فدات که از صبح پا میشی حسابی خودتو مشغول میکنی تا شب بی وقفه و بدون خستگی حتی وقتم کم میاری خوش به حالت قندک من که از وقتت به خوبی استفاده میکنی صبح بلند میشی یه کوچولو با هم صبحانه میخوریم بعدش شما میری تو اتاقت و حسابی با اسباب بازیهات بازی میکنی و بعد از دوساعت یه کتاب میاری تا برات بخونم و بعدش از ساعت یک ظهر هر پنج دقیقه یک بار میپرسی مامان کی ساعت یک و نیم میشه تا ریحانه بیاد خلاصه این نیم ساعت انتظار برات اندازه ی هزار ساعت میگذره ساعت یک و سی و پنج دقیقه که میشه ریحانه وارد راهرو میشه و هوهو کنان که رمز جدید شما دوتاست تو سریع میپری جلودر و انگار که دنیارو بهت میدن برق خنده میاد رو لبات و چشما و تمام وجودت پر ا...
7 آبان 1392

عیدت مبارک

سلام عزیزم عید قربان عید اطاعت و بندگی با کمی تاخیر مبارک سه شنبه روز عرفه بود روز دعا و طلب بخشش از خدا جون بود مثل شبای احیا تو ماه رمضون برای دعا رفتیم موسسه ی بابایی جون به برکت نفس و رفت و امدهای حاج اقا خوشوقت به اونجا خیلی مراسم با معنویت و با برکتی شده بود خدارحمتش کنه غروب دعا تموم شد و برگشتیم خونه افطار کردیم و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانی جون تقریبا ساعت ١٢ شب بود که برای شما یه مشکلی پیش اومد و ماترسیدیم و بابایی سریع زنگید به مبایل دکترت اقای دکتر گفتش یه ساعت دیگه بیار ببینمش تو این یه ساعت مردم و زنده شدم هزار فکر و خیال کردم خلاصه ده دقیقه مونده به یک راه افتادیم به سمت مطب دکتر پشتیبان خیلی شلوغ بود تقریبا یک ساعتی ن...
26 مهر 1392