حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

روزانه های پسرکم

1392/8/7 6:16
نویسنده : مامانی
315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل همیشه بهارم....فدات که از صبح پا میشی حسابی خودتو مشغول میکنی تا شب بی وقفه و بدون خستگی حتی وقتم کم میاری خوش به حالت قندک من که از وقتت به خوبی استفاده میکنی صبح بلند میشی یه کوچولو با هم صبحانه میخوریم بعدش شما میری تو اتاقت و حسابی با اسباب بازیهات بازی میکنی و بعد از دوساعت یه کتاب میاری تا برات بخونم و بعدش از ساعت یک ظهر هر پنج دقیقه یک بار میپرسی مامان کی ساعت یک و نیم میشه تا ریحانه بیاد خلاصه این نیم ساعت انتظار برات اندازه ی هزار ساعت میگذره ساعت یک و سی و پنج دقیقه که میشه ریحانه وارد راهرو میشه و هوهو کنان که رمز جدید شما دوتاست تو سریع میپری جلودر و انگار که دنیارو بهت میدن برق خنده میاد رو لبات و چشما و تمام وجودت پر از شور و شعف و شادی میشه میگی ریحانه میایی بازی؟؟؟؟؟؟؟ریحانه هم میگه بزار لباسم و عوض کنم و ناهارم و بخورم و بعد میام تو راهرو بهت علامت میدم که همون هوهوکردنه بعدش یا تو بیا یا من میام تا با هم بازی کنیم وقتی اینو میگه و میره بالا و تو میایی تو و در و میبندی انگار دنیا روسرت خراب میشه نا امیدانه انقدر بی هدف راه میری تا ریحانه بهت علامت میده و تو باز انگار دنیارو بهت دادن و از خوشحالی بعضی وقتا بدون دمپایی میدویی میری بالا اگه هرکی بشینه تو رو از دور تماشا کنه فکر میکنه تو این پنج سالی که بدنیا اومدی کامل تو خونه حبسی و هیچ کس و نمیشناسی و فقط اجازه داری بری خونه ی ریحانه  و والسلام...عزیز جونم فدات که تموم کارات مختص خودته و بس...فقط موندم شما دوتا بزرگ بشید چطوری میخوایید از هم جدا شین...حالا یه حرف یواشکی بگم که کسی نشنوه البته بعدا پاکش میکنم برات بداموزی داره چند روز پیش اومدی به من میگی مامان تو و ریحانه خیلی مهربونید بعدا میخوام با دوتاییتون ازدواج کنمتعجبتعجبتعجبدستم درد نکنه با این پسر....حالا چی میگم منکه مامانتم و نمیشه میگی پس باریحانه میگم اونم نمیشه چون از تو بزرگتره میگی خوب صبر میکنم تا منم بزرگ بشم میگم هر چی تو بزرگ بشی اون بزرگتر میشه میگی خب اشکالی نداره بامریم جون ازدواج میکنمتعجبتعجبتعجبفکم افتاد....خلاصه ی روزگار این وسطا یه ناهار بخور و نمیری میخوری و دوباره بازی تا هشت شب بعدشم مثل روح سرگردون خمیازه کشون میگی مامان گشنمه شامت و میدم دوباره روز از نو روزی از نو قشنگ انرژی میگیری یه بند تا یازده یا دوازده شب کلی با  بابایی گیم بازی میکنی و شعر و قصه و  توپ بازی و در نهایت با التماس های پی در پی من میری لالا حالا رفتی که بخوابی میگی مامان تو پیش من بخواب بعداز ده دقیقه میگی بابا هم پیش من بخوابه یعنی که من میخوام وسط بخوابم بعداز اینکه کار خودتو کردی میگی برام قصه بخون میگم نه میخوام بخوابم میگی اگه حال نداری خوب بیا با هم حرف بزنیم میگم نه میخوام بخوابم میگی مامان گشنمه میگم تازه خوردی میگی مامان برم وسایلم و  جمع کنم حالا کاری که هیچ وقت انجام نمیدی میگم نه وقت خوابه میگی مامان میشه فردا ریحانه از مدرسه اومد من برم بالا حالا انگار هیج وقت نمیره میگم عزیزم برو میگی مامان میشه الان برم ببینم چراغشون روشنه یانه بعد ریحانه رو صدا کنم یه لحظه کارش دارم حالا ساعت یک و نیم شبه میگم نه اونا پادشاه ششم و دارن خواب میبینن ودر نهایت میبینی که کاری از دستت برنمیاد واسه فرار از خوابیدن میگی مامان دیدی چی شد مسواک یادم رفت منم میگم یا امام زمان به فریادم برس خلاصه این تمام کاریه که شما تو شبانه روز از دستت برمیاد البته بعضی موقع ها هم برنامه ات عوض میشه ولی خب اکثر اوقات همینه....ماکارانی و فسنجون و  جوجه کباب و از همه ی غذاها بیشتر دوست داری و خیلی هم دردری هستی مثل مامان گلت...راستی دیروز خاله فاطی اومد خونمون عمو مهدی رفته بود کاشان و خاله اینا هم تنها بودن و اومدن اینجا تا ساعت هفت شب بابایی هم گفتش که شب دیرتر از همیشه میاد خاله فاطی گفت شوشویی از کاشان رسیده حالا قراره برن واسه محرم لباس مشکی بخرن گفتش شما هم که تنهایید پاشید با ما بیایید ماهم از خدا خواسته باهاشون رفتیم اول رفتیم نی نی لای لای یه لباس ناز و خوشمل واسه مبین خریدیم وای اون لباس نوزادی هارو دیدم حسابی هوس نی نی کردم بعدش رفتیم تلالو جمیل چیزی یافت نشد اخرشم رفتیم دوزدوزانی لباس جدیداش ده روز دیگه میاد ولی شال و روسری جدید داشت و منو خواهری نفری یه روسری خریدیم و من یه جورابم خریدم که خیلی نازه بعدشم اقا مهدی زحمت کشیدن و برامون یه عالمه قاقالی لی خریدن و بعدش اومدیم خونه خدای خوبم ممنونتم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ریحان جیگر
7 آبان 92 21:44
وای چقدر جالب و دقیق و بامزه کارهای حسین جون رو تعریف کردی. خط به خطش رو خوندم و خندیدم
مامان ریحان جیگر
7 آبان 92 21:45
راستی داستان این ازدواجه هم خیلی بانمک بود. پس هیچی دیگه دخترم از الان خواستگار پیدا کرده


اره بابا خودم مرده بودم از خنده
انسیه
8 آبان 92 22:08
چقدر دلم واسه دیدن این کارا و حرفاش تنگ شده.قربونش برم


عزیزمی ماهم دلتنگیم خواهر شوهر...خبرای خوب شنیدم اخ جون عروسی افتادیم من که حتما میام مگه یه داداش دوقولو بیشتر داریم...به لیلی جون خیلی سلام برسون...بوووووووووووس
آمنه
8 آبان 92 22:12
قربون عسلم با این بامزه کاریاش.[ فدات عزیزم
مامان نفس طلایی
11 آبان 92 19:41
عزیزم .. ای جان ... می خوندم قیافه حسین می امد جلو چشمام دلم می خواست پیشم بود تا محکم بوسش کنم ... یعنی جریان عروسی در حد لالیگا بود هاااا... یه نی نی هم بیار که لباس دیدی واسش بخری اما واسه خودت خریدی واسه نی نی اینده ما هم بخری هااا جیگرتو...حتما...
غريبه
13 آبان 92 0:08
فضاي وبلاگتون خيلي مذهبيه.آدم حالش به هم ميخوره.نگار وبلاگ بچه نيست مسجده................................................ دوست عزیز از اینکه اظهار نظر کردی و فضای وبلاگمو به مسجد تشبیه کردی خیلی خوشحالم ولی اینو بدون که مسجد، مقدس ترین مکان و خونه ی خداست و تنها کسانی از مسجد بدشون میاد که از یاد خدا غافلند یا فطرت پاک خداییشون رو از دست دادند بچه های گلمون بزرگترین هدیه های خدا هستند که میتونن همیشه ما رو به یاد خدای مهربون بیاندازند امیدوارم همیشه و همه جا، به یاد خدا باشیم
انسیه
13 آبان 92 9:08
قربونت برم عزیزمحتما منتظریم.لیلی جونم سلام دارن... فدات عزیزم حتما میام شما هم خیلی سلام برسون
مامان نفس طلایی
27 آبان 92 15:46
خصوصی