حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

عیدت مبارک

1392/7/26 12:57
نویسنده : مامانی
414 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم عید قربان عید اطاعت و بندگی با کمی تاخیر مبارک سه شنبه روز عرفه بود روز دعا و طلب بخشش از خدا جون بود مثل شبای احیا تو ماه رمضون برای دعا رفتیم موسسه ی بابایی جون به برکت نفس و رفت و امدهای حاج اقا خوشوقت به اونجا خیلی مراسم با معنویت و با برکتی شده بود خدارحمتش کنه غروب دعا تموم شد و برگشتیم خونه افطار کردیم و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانی جون تقریبا ساعت ١٢ شب بود که برای شما یه مشکلی پیش اومد و ماترسیدیم و بابایی سریع زنگید به مبایل دکترت اقای دکتر گفتش یه ساعت دیگه بیار ببینمش تو این یه ساعت مردم و زنده شدم هزار فکر و خیال کردم خلاصه ده دقیقه مونده به یک راه افتادیم به سمت مطب دکتر پشتیبان خیلی شلوغ بود تقریبا یک ساعتی نشستیم تا نوبتمون شد دکتر برات ازمایش نوشت برای گوشتم که چند وقته هی بهش دست میزدی و  هیچی نمیگفتی ولی من زیر نظرت داشتم یه نوار گوش نوشت خلاصه اومدیم خونه ی مامانی و شب اونجا خوابیدیم صبح عید قرار بود بریم نماز که از فرط خستگی ما خوابیدیم و بابایی جون که براش کلاس گذاشته بودن رفت موسسه مامانی جون ظهر رفت خونه ی مامان جون من که قربونی کرده بود و همه رفته بودن اونجا ولی من به خاطر تو حوصله نداشتم که برم همونجا خونه ی مامانی موندم بابایی جونم ساعت یک و نیم اومد خونه و موسسه بهشون قربونی داده بود بابایی هم که صبح موقع رفتن حلیم خریده بود اورد  و با باهم نشستیم خوردیم بعداز ظهرم رفتیم خونه ی مامان جون من و یه ساعتی اونجا نشستیم و شما هم حسابی با بچه ها بازی کردی و بعدشم سهم قربونیمون و گرفتیم و اومدیم خونه شبش تولد بابایی جون بود و منم براش یه کیک خوشگل و خوشمزه پختم و با یه جاکلیدی ناز بهش هدیه دادم تو هم شعر تولد براش خوندی و کلی بوسش کردی راستی کلاه تولد و بادکنکم براش خریدیم و که البته شما صاحبش شدی دیشبم به پیشنهاد بابایی رفتیم مجتمع سیرنگ کلی گشتیم برات یه لباس ناز که برند موفق و معروف ایرانه هالیدی خریدیم و بعدشم رفتیم شهر بازی هدهد و کلی بازی کردیم و برنده شدیم و یه جا ششصدتا تیکت گرفتیم و بعدشم تقریبا ساعت ١٢ اومدیم خونه...دوست دارم گل ناز زندگیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نفس طلایی
26 مهر 92 14:48
سلام خوبی؟ حسین خوبه؟ چی شده بوده؟ نگران شدم بیا پیشم
مامان نفس طلایی
26 مهر 92 19:48
خوب خدا رو شکر... مرسی برام گفتتی نگران شده بودم ... الحمدلله که رفع شد...


فدات عزیزم