حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

خلاصه ی این روزای ما

1392/11/13 5:32
نویسنده : مامانی
472 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مانی جونم خوبی؟ منم خوبم بد نیستم باروزگار میسازیم ولی همچنان هنوز دل و دماغ نداریم غم دوری دایی جون حال و حوصله واسه هیچ کدوممون نذاشته  از اون طرفم مامان جون من دوروز تو ccu بستری بود و فقط خانواده ی ما نمی دونست به خاطر مشکلاتی که خودمون داشتیم واسه تعویض خونه و رفتن دایی جون همینطوریش روحیه مون خراب بود دیگه اینم میشد فاجعه خلاصه بعد از اینکه مرخص شد به ما گفتن خدارو شکر بخیر گذشت دیروز رفتیم خونه ی مامان جون الحمدلله خیلی خوب بود روحیه اش که از ما خیلی بهتر بود چه کنیم دنیاست دیگه همیشه که روی خوشش و به ادم نشون نمیده که...وای ببخشید خدا جونم...به درگاهت ناشکری نمیکنم...دلم از دست خودم ناراحته که ظرفیتم کمه...خداجونم هزاران هزار بار شکر برای تموم نعمت هایی که در اختیار من گذاشتی...فکر کنم تا اینجا فقط برات روضه خوندم ولش کن از چند روز پیش برات میگم...چند روز پیش مجتمع ناشران روبه روی موسسه ی بابایی جون نمایشگاه کتاب بود روز اخرش بابایی جون گفتش که پاشیم بریم اونجا منم که اصلا حوصله نداشتم گفتم خودتون برید من حال ندارم بیام با اینکه رفتن به کتاب فروشی و نمایشگاه کتاب و خرید کتاب یکی از بهترین کاراست که با عشق و علاقه دوست دارم انجام بدم واقعا اونروز حوصله نداشتم که برم بابایی هم از اونور پاشو کرده بود تو یه کفش که حتما تو هم باید بیای اخه میدونست خیلی دوست دارم و روحیه ام عوض میشه و همینطورم شد خیلی نمایشگاه کاملی نبود ولی بدم نبود یه طبقه اش مخصوص کودک و نوجوان بود رفتیم و چندتا کتاب برات خریدیم چندتا کتابم برا خودم و بابایی خریدیم و اومدیم خونه خدا روشکر خیلی حالم بهتر شده بود یه شبم رفتیم دندون پزشکی حکیم بخش تخصصی اطفال و خانوم دکتر تشخیص دادن یکی از دندونات و باید بکشی و همون شب انجام دادیم مردیم و زنده شدیم یکی دیگه هم عصب کشی داره بمیرم برات که جنس دندونات خوب نیست تا این سن دوتا عصب کشی کردی و یکی کشیدی و یکی دیگه هم باید عصب کشی کنی دندونای جلوتم همشون پوسیدگی دارن البته ناگفته نماد که جنابعالی اگه شیر و شکلات کمتر میخوردی شاید بهتر بود خلاصه یه روزم با خاله فاطی رفتم از پالیز یه کفش روفرشی ناز خریدم یه شب دیگه هم منو شما رفتیم خونه ی مامانی جون موندیم که خاله جون زنگید و گفتش اماده بشید من الان از خونه ی مادر شوشو میام دنبالتون که بریم دوزدوزانی ما هم که حوصلمون سر رفته بود اخه بابایی فرداش امتحان داشت ما تنها رفتیم بابایی جون نیومد از خدا خواسته زودی با مامانی جون اماده شدیم و هممون رفتیم و شما هم تا تونستین با مبین  توی فروشگاه اتیش سوزوندین سجاد توماشین موند پیش باباش شما و مبین اومدین تودوتا قلدر به جون هم افتاده بودین هر کاری خواستین کردین همه هم به جای اینکه لباسارو تماشا کنن شما دوتا رو تماشا میکردن واسه خوتون معرکه راه انداخته بودین خلاصه سه تا لباس نانازی خریدم و اومدیم خونه ی مامانی جون خاله جونم فهمید که بابایی جون نیست اونم اومد پیشمون خلاصه اون شب منو خاله جون و مامانی جون شوی لباس راه انداخته بودیم نیشخندو شما و سجاد و مبینم تماشا چی بودین و از همه بیشتر از یکی از لباسای من خوشتون اومده بود به خاطر عکس گربه ای که روش داشت و هی سجاد میگفت تو که از گربه میترسی این لباس و بده به مامانم...چه پرروزبانخوش اشتهانیشخندخلاصه اینکه جمعه بعداز ظهر رفتیم حرم و نماز مغرب وعشا هم خوندیم یه زیارت خیلی با صفا هم کردیم قربونت برم خانوم جان که اینقدر با لطف و کرمی خداروشکر خیلی دلم باز شد یه شبم رفتیم رنگین کمون و شما و بابایی تماشا چی بودین و من کلی بازی کردم اون شب بعداز 26 سال فهمیدم کودک درونم چقدر بیداره و فعال ولی من بیچاره رو اصلا تحویل نمیگرفتم  و بهش اهمیت نمیدادمزباننیشخندچشمکدیگه اینکه از دیروزه داره برف میباره و دیشب ساعت ده و نیم به پیشنهاد بابایی رفتیم برف بازی...البته برف بازی که نبود سرسره بازی بود چای و شکلات برداشتیم و با مامانی جون که البته ایشون هم یه لحظه کودک درونشون بعداز چند سال بیدار شده بود رفتیم پارک و برف بازی کردیم و اومدیم خونه ما هم که سر خوش بازم سیر نشده بودیم پاورچین پاورچین از پله ها رفتیم بالا که ریحانه جون بیدار نشه رفتیم پشت بوم برف جمع کردیم که برف و شیره بخوریم البته اینقدر ما بی سر و صدا رفتیم که  فکر کنم همه بیدار شدننیشخندالانم دوباره بی خوابی اومده سراغم و نشستم پای نت نمیدونم چند وقته شبا میترسم بخوابم با اینکه این شبا سعی میکنم یه جز قران بخونم و عاشورامم ترک نمیشه کلی هم ذکر میگم بازم خوابم نمیبره از وقتی اون خونه رو فروختیم اینجوری شدم چند روز بعداز اسباب کشی خواب دیدم تو اون خونه ام و بارون خیلی شدید میباره و  از در و دیوار اون خونه داره اب میریزه تو خواب پیش خودم میگم نکنه این خونه دلش برا ما تنگ شده داره گریه میکنه بعدش که از خواب بیدار شدم به خودم میگم از بس به این خونه وخاطرات خوب و بدش فکر میکنم و گریه میکنم و غصه میخورم دیوونه شدم که تو خواب میگم خونه داره گریه میکنه از اون شبه اصلا نمیتونم شبا بخوابم خدایا خودت کمک کن یا ارحم اراحمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نفس طلایی
13 بهمن 92 16:48
سلام خواهری خوبم خوبی؟ خدا رو شکر بهتری ... ببین این تغییرات عمده مسلما تو زندگی هر کسی اثر گذار است و قطعا توام ناراحت خونه ی هستی که برات پر از خاطره بوده و نبود برادرت هم بی تاثیر نیست پس کاملا طبیعیه اما این خودت هستی که باید یا علی بگی و مثل همیشه سرحال باشی و به بقیه مخصوصا مامانت انرژی بدی ... مسلما برای ایشون از همه سخت تره ... اما خریدات هم مبارک باشه ... یه کار جدید انجام بده ... برو باشگاه ... برو کلاس ... تو خونه یه کار هنری جدید و شروع کن اما واقعا شروع کن .. نخوابیدنت هم به خاطر استرس هاته ... ساعت خوابت و تنظیم کن مثلا حتی اگر 3 شب خوابیدی صبحش 7 پاشو و عصرش نخواب ... دو روز که این کار و کنی ناخوداگاه خوابت درست میشه ... بعدم منبع نور و عشقی در کنارتون هست که دیگه نباید غمی داشته باشین تا خانم جان هستن .... التماس دعای خاص دارم ...
مامان نفس طلایی
22 بهمن 92 10:49
کجاهایی؟
مامان نفس طلایی
23 بهمن 92 10:36
خصوصی بانو