حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

دلم فقط کربلا میخواد...

اقا جونم...مهربونم...خیییلی دلم گرفته... مولا جان...میشه واقعا میشه یه باره دیگه بیام پابوست خودت میدونی که...دلم تنگ شده بیام و بچسبم به ضریحت اروم اروم اشک بریزم و ...بعدشم تو ارومم کنی ...اقا جونم منو ببخش به قول هایی که بهت دادم و عمل نکردم...اقا جونم دستمو بگیر شدیدا بهتون محتاجم...اقا جونم غربت و دلتنگی سراسر وجودم و گرفته...دلم فقط کربلا میخواد اقا جونم...واااااای نجف نگو بهشت بگو... دلم ایوون طلای نجف میخواد...که بشینم روبه روش و اشک بریزم و با اقای مظلومم درد دل کنم و اندکی هم فقط و فقط سراپا گوش باشم...خدایا خدا جونم دلم گرفته...دلم تنگه...دلم کربلا میخواد...دلم علقمه میخواد...دلم تل زینبیه میخواد...دلم خیمه گاه میخواد...وای خیمه گ...
18 آذر 1391

بدون عنوان

سلام عزیزکم خوبی پسر نازم عزاداری هات قبول باشه نازنینم امروز تقریبا بعد از 17 روز اومدم وبت اخه این چند وقته خونمون نبودیم دوسه روز قبل از محرم مامان جون بابایی فوت کرد مشهد بودن ما هم دو شنبه شب ساعت 11 پرواز داشتیم به سمت مشهد با عمو مهدی اینا و عمو معین اینا و خاله مریم ولی بعد از یکی دوساعت تاخیر اعلام کردن به علت بدی هوا پرواز کنسل شد ما هم ساعت دو ونیم نصفه شب برگشتیم خونه ی مامان منصوره اینا تصمیم گرفتیم با ماشین بریم تقریبا ساعت سه و نیم راه افتادیم به سمت مشهد با هزار خستگی ساعت یک ونیم  ظهر رسیدیم مشهد که البته به تشییع نرسیدیم مهمونا رفته بودن رستوران برا ناهار ما هم یه راست رفتیم رستوران و بعدشم خونه مامان جون بابایی البته ...
12 آذر 1391

حالم خیییییییلی خوبه

سلام نفسم خوبیییییییییییییی؟ منکه خیلی خوبم خدااااااااااااااااروشکر دیروز با خاله جون و  ریحانه جون رفتیم پارک بانوان کلی بازی کردی و خوش گذشت بهمون بستنی هم مهمون خاله جون بودیم دست خاله جون بی بلا امروز صبحم که اون خاله جون دیگه ات اومده بود اینجا و شما هم کلی با مبین بازی کردی امروز مبین جون یک ساعت بدون مامانش خونمون بود اخه خاله جون رفته بود مدرسه ی سجاد جلسه داشتن تو این یه ساعت شما نشون دادی که ما میتونیم به یه نی نیه دیگه غیر از خودت فکر کنیم افرین ناز دلم که اینقدر شما خوبی پسمل دلسوز و مهربونم برا ناهارم یه الو مسمای سرحال و عالی گذاشتم البته بچه به بغل کلی حال داد یاد دوران گذشته فردا شبم خونه ی مامانیه من دعوتیم، تا قبل ...
21 آبان 1391

تشکر از ریحانه جون...

سلام مامانی خوبی صبحت قشنگ...از ساعت هشت و نیمه بیدار شدی صبحانه ی عالی و کامل خوردی الانم داری جکی و جیل و نگاه میکنی واین زود بیدار شدن و مدیون کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟معلومه ریحانه جیگر اخه برات یه ساعت زنگی بن تنی ناز خریده منم شبا برات کوک میکنم برا ساعت هشت و نیم شما هم با صدای زنگش بیدار میشی و خاموشش میکنی سر حال و خوش اخلاق منو بیدار میکنی که برات صبحونه اماده کنم دست ریحانه جون بی بلا ایشالا بره کربلا...ناهارم یه فسنجون سرحال  و خوشمزه درست کردم البته از یه روز قبل گذاشتم که حسابی جا بیفته شما هم عشق فسنجونی فعلا همین دیگه خیلی دوست دارم گل نازم ...
16 آبان 1391

شاهکار قند عسلم

راستی مامانی یادم رفت تو پستای قبلی این مطلبو بنویسم که شما ناز پسری یه سوره و یه ایه ی قران و سه تا حدیث حفظ شدی اونم با عشق و علاقه ی خودت فدات بشه مامان تازه با ترجمه حفظ کردی عاشقتم عزیزم انشاالله که از حافظین قران بشی زندگیه من این یکی از بزرگترین و بهترین ارزوهامه چه قبل ازاینکه به دنیا بیایی چه حالا باشه مامانی فدات نازکم
15 آبان 1391

خاطرات 3 روز تعطیلی...

سلام عسلم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عید غدیر هم با چند روز تاخیر مبارک ناز دلم  این چند روزه حسابی سرمون شلوغ بود وبه شما هم کلللللللللی خوش گذشته جمعه شب رفتیم عروسیه پسر داییه من خیلی با حال بود البته شما طرف اقایون بودی و بابایی حسابی ازت تعریف کرد که خیلی پسر گلی بودی الحمدلله... بعد از عروسی اومدیم خونه ی مامانی خوابیدیم و صبح بابایی با دایی طاها رفتن دعای ندبه خونه ی یکی از فامیلای سیدمون اخه تو روز عید غدیر دعای ندبه وارد شده و ثواب خیلی زیادی داره وقتی اومد رفتیم خونه ی اقای موسوی وعیدیمون و گرفتیم و بعدش منو رسوندین خونه ی خاله جونم چون شوهر و بچه هاش سیدن رفتم یه کم نشستم و عیدیمو گرفتم و بعدشم رفتم خونه ی مامان بزرگم یکم هم اونجا ...
15 آبان 1391