روز های خوش زندگی...
سلام ناز دلم خوبی نفسم امروز بعد از یک ماه و اندی اومدم وبت اخه تو این یه ماهه به اینترنت دسترسی نداشتم وای حالا باید اندازه ی یه ماه برات خاطره بنویسم منم که زرنگولی قول میدم سر فرصت روز به روزش و برات بنویسم اخه اینقدر بانمک و شیطونی که یه روزه بدون خاطره نداری از روزای اخر سفرمون برات میگم عمو مهدی اینا و عمو معین اینا اومدن پیشمون رفتیم پل چوبی و دریا من و خاله ها رفتیم یه تویوپ کرایه کردیم و رفتیم رو موجها کلی برا خودمون حال کردیم بعدشم رفتیم ویلای مامان جون اینا یه روز تو خونه استراحت کردیم و فرداش رفتیم پارک چهار دختران من و بابایی از این پارک خاطرات خیلی خوبی داریم هر موقع میاییم یادش میکنیم رفتیم قایق سواری تاب بازی بعدشم رفتیم یخ در بهشت و بستنی و کلوچه ی فومنی خوردیم یه خورده خرید کردیم و رفتیم خونه مامان جونم یه شامی خوشمزه درست کرده بود و فرداشم بر گشتیم خونمون این یه ماهه خیلی بهمون خوش گذشت چون هممون کنار هم بودیم و بابایی مهربون نذاشت ما یه روز احساس دلتنگی کنیم محسن خوبم دستت و میبوسم واسه تموم محبتات خداجونم عاشقتم