حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

خدایا فرجی...

1391/4/30 18:13
نویسنده : مامانی
201 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان خوبی امروز بعد از مدتها اومدم وبت اخه هم کامی جون قاط زده بود هم من سرم شلوغ بود خلاصه بعد از یکی دوهفته نفس راحت کشیدم از سفر مشهد برات بگم که هم خوب بود و هم بد بدش و نمیگم ولی از خوبش بگم حرم امام رضا که مثل همیشه پر از صفا بود و پر از مهربونیه امام رضا از زیارت هم که میومدیم کلی بیرون میگشتیم وساعت ٣ میرسیدیم هتل البته یه شب خونه ی مامان جون رقیه خوابیدیم یه شبم خونه ی خاله طیبه شام دعوت بودیم تو هم کلی با نوه های خاله دوست شدی و بازی کردی یه روزم رفتیم الماس شرق و کلی بهمون خوش گذشت یه شبم رفتیم کوهسنگی و میخواستیم دیزی سنگی بخوریم که تموم کرده بودن و به جاش کباب خوردیم الحق که چسبید خلاصه یه سفر ٤ روزه ی خوبی بود بعدشم اومدیم خونمون از راه نرسیده دنبال کارای عروسی بودم مامانی باورت نمیشه وقت نمیکردم خودم و تو ایینه نگاه کنم چون عروسی به دلیلی تو خونه بود تمام کارا هم رو دوش ما بود با اینکه کارگر هم داشتیم ولی بازم حسابی خسته شدیم شب اخری من و خاله فاطی و مریم جون تا صبح داشتیم سالاد و ژله درست میکردیم و بیدار بودیم ظهر که رفتیم ارایشگاه سه تاییمون روی مبل ولو شده بودیم تا نوبتمون بشه خلاصه کارمون تموم شد و رفتیم خونه عروس و اووردن یه مدل حرص خوردیم شام و اووردن یه مدل دیگه حرص خوردیم اینقدر سر عروس ناراحت بودیم که یادمون رفت روی ژله ها رو درست کنیم کلی سس شکلات برامون موند وقتی هم که شام و اووردن کلی اعصابمون و ریخت بهم اون از ظرفاش اون از غذاش بگذریم بعد از شام عروس و دوماد و بردیم خونشون جلو پاشون ببیی کشتیم البته باباجون نذاشت شما ببینی بعدشم رفتیم خونه ی عروس بزرگترا عروس و دوماد و دست هم دادن و کلی گریه کردیم و البته از همه بیشتر خاله فاطی گریه کرد بعدشم اومدیم خونه خوابیدیم تا ظهر ناهارم رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهرم رفتیم خونه ی مامان جون شبم اومدیم خونه فردا صبحشم باتموم خستگیام با خاله سمیرا رفتیم بازار و کلی وسایل جوجویی برای نی نیه خاله خریدیم البته بعد از ظهر و شب و دوباره فردا صبشم رفتیم تا بالاخره سیسمونیش تموم شد اخه ١١ ماه رمضون محمد یاسین جون به دنیا میاد و دیگه وقتی نمونده بود براش خلاصه مامانی این روحه منه که دارم برات مینویسم راستی فردا صبم باید بریم کیا شهر تا یه ماه البته قرار بود بریم گرگان که به دلایلی نشد حالا هم باید به اندازه ی یه ماه ساک ببندم خدایا فرجی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نفس طلایی
1 مرداد 91 19:06
سلام عزیزم زیارت قبول خسته نباشی ... الحمدلله که رفتن زیر یه سقف و من مطمئنم همه چی عالی بوده .... این ماه عزیز التماس دعا
مامان نفس طلایی
25 مرداد 91 23:17
سلام خواهر جون طاعات قبول ... خوش باشین
مامان نفس طلایی
3 شهریور 91 19:18
کجایی خاله؟ بنویس دیگه