حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

جهاز چینی و ...

1391/4/10 4:49
نویسنده : مامانی
813 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلکم خوبی الاهی شکر که خوبی منم بد نیستم فقط یوخده خسته ام دیروز که از خواب بلند شدم دوباره شال و کلاه کردم و روونه ی بازار شدم تا برا خودم لباس بخرم هورابرا جهاز چینی تو راه که بودم خواهر جونیم زنگید به من زنگ بزنو گفت کجایی منم گفتم بازار گردی گفت برا چی منم گفتم به این دلیل ... خلاصه گفت منم میام دیگه با هم رفتیم و بعد از 3 ساعت با بچه به کول اونم عتیقه ی خواهر جونی دست از پا درازتر با گوشای اویزون بر گشتیم ناراحتخواهر جونی گفت لباسای تو کمدمون خییییییییلی شیکتر از لباسای پشت ویترین بوتیک هاست خلاصه خیلی دیر شده بود دیگه ما هم تند تند اماده شدیم و رفتیم خونه ی عروس دوماد زنداییه عروس مشغول چیدن اشپز خونه بود بقیه هم سر شون به یه کاری مشغول بود ما هم رفتیم سراغ خریدای عروس و دوماد چون فضامون کم بود مجبور شدیم مدل مریم جون بچینیم ولی بایکمی تفاوت خلاصه کلی ناز شد همه خوششون اومدتشویق جهاز عروسم که خیلی عالی بود دستشون درد نکنه واقعا زحمت کشیده بودنتشویق خدارو صد هزار مرتبه شکر همه چی مرتب و عالی بود مخصوصا سفره ی دوماد که خونواده ی عروس تهیه دیده بودن بی نظیر بود چندین مدل غذا و دسر و سالاد واقعا عالی بود حسابی سنگ تموم گذاشته بودن دست دایی جونم و زندایی جونم واقعا درد نکنه که این همه نسبت به امیر و خونواده ی ما لطف داشتن کوثر جون و امیر جون انشاا... همیشه و همیشه مثل امروزتون خوشبخت باشید عاشق هم باشیدقلب پشت هم باشید مثل الان وعاقبت به خیر بشید وهمینطور همه ی جوونها خلاصه همه ی کارها که انجام شد شب شده بود دیگه همه رو به صرف میوه و شیرینی و شام نگه داشتیم ساعت ده و نیم بود که همه رفتن ما موندیم و خونواده ی عروس یه خورده خونه رو مرتب ترش کردیمو عروس و دوماد و دست به دست هم دادیم و گریه کردیموگریه اومدیم البته این کارا رو دو هفته ی دیگه باید انجام میدادیم چون عروس بچه ی اول بود و دوماد بچه ی اخر دیگه دلمون طاقت نیاورد گریه هامون و از حالا شروع کردیم گریهخدا اخرش و به خیر کنه حسین جون وقتی دایی طاها دوماد شده بود مامانی خیلی گریه میکرد همش میگفت دایی طاها جای بابایی و براش پر کرده بود بارفتنش من خیلی تنها شدم دیشبم که عروس و دوماد و دست به دست میداد میگفت دایی امیر جای بابایی و برام پر کرده بود حالا با رفتنش... یه دفه دایی امیر گفت احیانا فاطمه و زینب و کوثر مریم جای بابایی و برات پر نکردن نیشخندخلاصه موضعت و مشخص کن ما بدونیم کدوممون جای بابا رو پر کردیم که پیشت بمونیمچشمک خلاصه مامانی هم تو اون اوج گریه گریهخندش گرفته بودخنده و گفت من چیکار کنم از همتون بوی بابایی و استشمام میکنم خلاصه دایی امیر یه خورده سر به سر مامانی گذاشت و بوسش کرد ماچو اومدیم رسیدم خونه تقریبا ساعت 12 شده بود منم شام شما رو اووردم خوردید و خوابیدیم خوابتاساعت 3 نصفه شب عصبانیکه یه دفه ای یه فیلم سینمایی شروع شد البته صوتی و با صدای دالبی عجب همسایه های خوبی داریم ما نصفه شب برامون فیلم میذارن دستشون بی بلانیشخندمامانی کلی از حرفام موند دیگه چشمام باز نمیشه بقیش باشه واسه بعد من رفتم بخوابم خوابدوست دارم شب خوش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ملینا
10 تیر 91 8:49
با سلام با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان در صورت تمایل جهت شرکت در ختم قرآن به این آدرس مراجعه نمایید. www.melinah.niniweblog.com
مامان نفس طلایی
10 تیر 91 9:18
سلام خواهر جونی
خدا رو شکر همه چی عالی بوده ... دست همتون درد نکنه و انشالله که خوشبخت باشن...
انشالله یه لباس عالی هم پیدا می کنی ...
الهی بگردم برای مامان گلت انشالله همتون همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشین


سلام عزیزم ممنون خیلی دعا کن خواهری دوست دارم ممنون از لطفت به نفس طلایی جونم سفارش کن ما رو هم بدعایند فداتون بوس بوس
مامان ريحان جيگر
10 تیر 91 15:53
به به چه روزاي خوب و خوشي. ايشالا هميشه شاد باشين