حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

چشممون روشن...

1392/3/19 2:10
نویسنده : مامانی
125 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازی خداروشکر مامانی جون اومد پیشمون دیشب ساعت 10از بغداد به تهران پرواز داشتن که ساعت یازده و نیم رسیدن فرودگاه امام تا کاراشون و کردن اومدن بیرون و راه افتادن تقریبا ساعت دو ونیم رسیدن نمایشگاه قم که منو سجاد و دایی طاها و دایی امیر و کوثر جون رفتیم دنبال مامانی ازاونطرفم اقا زهیر شوهر خاله زهرا و اقایاسر دوماد اون یکی خالمو دایی مهدی اینا اومده بودن دنبال بقیه منم تورو خونه ی مامانی خوابوندمت و سپردمت به مریم جون خلاصه بعداز احوالپرسی و فیلم و عکس راه افتادیم اومدیم خونه و تا صبح بیدار بودیم و مامانی جون ازخاطرات خوش سفرش تعریف میکردتقریبا ساعت 8 خوابیدیم و ظهر همه مهمون مامانی بودیم ولی بابایی جون روزه بود نیومد شب برا شام اومد و کلی مهمون داشتیم خاله ی مامانی جون از شاهرود اومده بود دایی رضا و رضوانه جون و مامانش از گنبد اومده بودن ودایی مهدی اینا اومدن و بقیه هم قراره امروز مامانبزرگم برنامه بگیره همه بریم خونه ی اونا و همدیگرو ببینیم الحمدلله خیلی سفر خوبی براشون بوده از همه جهت خداروشکر حسابی بهشون خوش گذشته مامانی جون میگه باید ماه دیگه با دایی طاها برم خداییش هرکی نرفته نمیدونه ولی وقتی رفتی دیوونش میشی...اللهم ارزقنا...خدایا شکرت که مامانم صحیح و سالم کنارمه...فقط صد حیف که سامرا نبردنشون به دلیل نا امنی...ولی انشاالله دوباره قسمتشون بشه همه جابرن انشاالله قسمت همه ی ارزومندا بشه...الاهی امین...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ریحان جیگر
19 خرداد 92 15:16
چشمتون روشن ، خداروشکر که صحیح و سالم برگشتن. ایشالا که روزی هر ساله تون باشه


ممنون عزیزم انشاالله با همدیگه
مامان نفس طلایی
20 خرداد 92 1:40
الهی فدات خصوصی .
راستی نظر گذاشتم نیومده ... چشم و دلت روشن مهربون


فدات عزیزم
مامان نفس طلایی
20 خرداد 92 1:48
چون منم تو رژیمم پس سور بی سور ... بی خیال
مامان نفس طلایی
20 خرداد 92 14:26
خصوصی