حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

یه عالمه خبر...

1391/2/28 3:36
نویسنده : مامانی
135 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسکم ملوسکم نفسکم خوبی معلومه که خوبی ناز دلم یه عالمه برات خبر دارم ولی حال ندارم  برات بنویسم  شایدم نوشتم بمیییییییییییرم که یه مامان تنبل داری اول برات از اومدن یه فرشته کوچولو از بهشت به اینجا بگم واااااااااااای که چقدر ناز و ملوسه  فرشته محمد مبین جون پسر خاله فاطی داداش سجاد جون گلکم اینقدر تو دوست داری این روزا بری خونه مامانی اینا برا دیدن محمد مبین که نگو ولی از بس که شیطون بلایی تو این هفت روزه سه دفعه بیشتر نبردمت اخه هر موقع که میریم همش میگی مبین و بده تو بغلم هی دستش و میکشی هی میخوای بوسش کنی دست تو چشمش میکنی خلاصه ولت کنم می چلونیش تا حس کنجکاویت بخوابه دیروزم میخواستی یه کاری کنی البته منم میخواستی شریک جرم کنی که موفق نشدی وقتی مامانی داشت مهمونا رو بدرقه میکرد هیچ کس تو اتاق نبود فقط من و تو بودیم گفتی مامان حالا بیا گازش بگیریم اون لحظه میخواستم درسته قورتت بدم اخه بد جور شیطنت از چشمات میبارید و داشتی دندونات و به هم میساییدی خدا رحم کرد من بودم وگرنه یه لقمه چپش میکردی عسلی راه دوری نرفتی مامانم میگفت من که پنج سالم بود  یعنی یه سال از تو بزرگتر بودم داداشم به دنیا که اومده بود یعنی دایی امیر جون تو یه روز خیلی قشنگ وقتی دورو برم و خالی دیدم یه بالش گذاشتم رو صورت دایی امیر هفت روزه و نشستم روش کارتون نگاه میکردم اخه دایی امیر گریه میکرد گفتم اینجوری ساکت میشه ومن به کارتونم میرسم  نیشخند وخدا از اونجایی که خییییییییییلی مهربونه...ومامانی میگه تو این چارتا بچه ای که بزرگ کردم بدترین خاطره ای بود که داشتم و خدا به من رحم کنه با وجود تو شیطونکشیطانکه رو دست من زدی چه بلایی سر ابجی و داداشت میخوای بیاری خدا میدونه اینم از خاطره مبین جون البته به اندازه هفت روز خاطره دارم که بنویسم ولی فعلا همین یه کم بسه ماجرای مشهد و مهربونی امام رضا و خاطره روز مادر و بیمارستان و کش رفتن پمپرز مبین و     کارای خوشمزه شما  خوشمزهرو تو پستای بعدی برات میزارم میمیرم برات عروسکم میبوسمت هزارتاماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نفس طلایی
28 اردیبهشت 91 12:05
سلام عزیزم خوشحالم باره امدی... وای قدم اقا محمد مبین مبارک باشه انشالله همیشه سلام و صالح و نامدار باشه براتون عوض من با مامان گلت و فاطمه جون تبریک بگو و روی ماه گل پسراش و ببوس


ممنونم انشاالله به زودی قسمت خودت بشه عزیزم
مامان نفس طلایی
28 اردیبهشت 91 12:07
ای عسل وروجک ... قربونت برم وقتی نوشته های زیبای مامانت و می خوندم تصور می کردم قیافه ی ناز و شیطونت و ووووو ....
مامان نفس طلایی
28 اردیبهشت 91 12:08
راستی منتظر عکس پسر خاله های گل هستم هااا
خدا همتون رو به هم ببخشه


حتما میزارم مرسی عزیزم
مامان نفس طلایی
3 خرداد 91 14:23
کجاشی ؟