یه عالمه خبر...
سلام عروسکم ملوسکم نفسکم خوبی معلومه که خوبی ناز دلم یه عالمه برات خبر دارم ولی حال ندارم برات بنویسم شایدم نوشتم بمیییییییییییرم که یه مامان تنبل داری اول برات از اومدن یه فرشته کوچولو از بهشت به اینجا بگم واااااااااااای که چقدر ناز و ملوسه محمد مبین جون پسر خاله فاطی داداش سجاد جون گلکم اینقدر تو دوست داری این روزا بری خونه مامانی اینا برا دیدن محمد مبین که نگو ولی از بس که شیطون بلایی تو این هفت روزه سه دفعه بیشتر نبردمت اخه هر موقع که میریم همش میگی مبین و بده تو بغلم هی دستش و میکشی هی میخوای بوسش کنی دست تو چشمش میکنی خلاصه ولت کنم می چلونیش تا حس کنجکاویت بخوابه دیروزم میخواستی یه کاری کنی البته منم میخواستی شریک جرم کنی که موفق نشدی وقتی مامانی داشت مهمونا رو بدرقه میکرد هیچ کس تو اتاق نبود فقط من و تو بودیم گفتی مامان حالا بیا گازش بگیریم اون لحظه میخواستم درسته قورتت بدم اخه بد جور شیطنت از چشمات میبارید و داشتی دندونات و به هم میساییدی خدا رحم کرد من بودم وگرنه یه لقمه چپش میکردی عسلی راه دوری نرفتی مامانم میگفت من که پنج سالم بود یعنی یه سال از تو بزرگتر بودم داداشم به دنیا که اومده بود یعنی دایی امیر جون تو یه روز خیلی قشنگ وقتی دورو برم و خالی دیدم یه بالش گذاشتم رو صورت دایی امیر هفت روزه و نشستم روش کارتون نگاه میکردم اخه دایی امیر گریه میکرد گفتم اینجوری ساکت میشه ومن به کارتونم میرسم وخدا از اونجایی که خییییییییییلی مهربونه...ومامانی میگه تو این چارتا بچه ای که بزرگ کردم بدترین خاطره ای بود که داشتم و خدا به من رحم کنه با وجود تو شیطونککه رو دست من زدی چه بلایی سر ابجی و داداشت میخوای بیاری خدا میدونه اینم از خاطره مبین جون البته به اندازه هفت روز خاطره دارم که بنویسم ولی فعلا همین یه کم بسه ماجرای مشهد و مهربونی امام رضا و خاطره روز مادر و بیمارستان و کش رفتن پمپرز مبین و کارای خوشمزه شما رو تو پستای بعدی برات میزارم میمیرم برات عروسکم میبوسمت هزارتا