عروسی دایی طاها
سلام نفسم خوبی منم خوبم خدا رو شکر این چند ماهه کامپیوتر نداشتیم که برات بنویسم یه کم دیر شده ولی اشکال نداره خاطره ست دیگه برات بگم از عروسی دایی جون که شب بیستم بهمن ماه بود سال نود خیلی روزای خوبی بود سرمون شلوغ بود مهمون داشتیم بازار میرفتیم خرید میکردیم خلاصه هزار و یکی کار داشتیم دم بابایی گرم که نهایت همکاری و با من داشت حسین جونم بابایی خیلی خوبه قدرش و بدون همه باباها خوبن بابای منم یکی از اونا بود که جاش تو عروسی پیش ما خیلی خیلی خالی بود البته روحشون حتما اگاهه بمیرم برات که دلت پیش ما بود خودت نبودی بابا جونم دلم برای تبسم همیشگی رو لبت تنگ شده دوست دارم اره عزیزم اینم از خاطره عروسی دایی طاها که یه سرش تماما خوشحالی بود و یه سرش... خدایا شکرت به خاطر انچه که لایقش نبودم و تو به من دادی دوست دارم خدا جون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی