حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

عمممممممممممممممه شدم

1392/4/17 12:37
نویسنده : مامانی
279 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناناز من یه عالمه آخ جون که برا اولین بار عمه شدم...هورا...وای خدا اینقده نازه که نگو شبیه خودمهنیشخندچشمکشنبه تقریبا ساعت ١٠ و نیم شب به دنیا اومد قدش پنجاه سانتیمتر وزنش سه کیلو و چهارصد و چهل دورسرشم اگه اشتباه نکنم سی و پنج سانتیمتره خیلی هم نازه موهاشم مشکی لوس و تیتیش مامانی هم هست وای جیگره شو برم من.. توی بیمارستان ولیعصر به دنیا اومد توسط ماما خانم بادی خدارو صد هزار مرتبه شکر که صحیح و سالم و به موقع به دنیا اومد...شنبه از باشکاه که برمیگشتیم دیدم ماشین دایی طاها جلودره مامانیه اخه اونچند روز اخر رفته بود خونه ی مامان مریم جون که اگه شب و نصفه شب نیاز بود ببرش بیمارستان خلاصه وقتی ماشینو دیدیم گفتیم که بدنیا اومده رفتیم تو خونه و دایی طاها که حسابی مضطرب بود گفتش مریم جون و بردم بیمارستان منم گفتم که منم میام دیگه تند تند لباسام و عوض کردم و اماده شدم و رفتم خانم داداش مریم جونم اونجا بودن دیگه دوتایی نشستیم به ذکر گفتن توسل و عاشورا خوندن البته وسطاشم میرفتیم یه سر مریم جونو میدیدیم وقت نماز شد و مریم جون با خودش خاک تیمم اوورده بود تیمم کرد نمازش و خوند و رفت ماهم دوباره چشم انتظار نشستیم مامانی جون زنگید و گفت بللللللللللللللله شما حسابی بهونه اووردی منم گفتم میا میخوابونمت و دوباره برمیگردم خلاصه ساعت ١٠ بود که رسیدم خونه تا یه لیوان اب خوردم و همون موقع هم مامان جون منصوره زنگید و پرسید چه خبر و این حرفا...بهدش که قطع کردم خانم داداش مریم جون زنگید و گفت ارهههههههههههه عمه شدییییییییییییی منم اینجوریتعجببعدشم اینجوریبعدشم منو مامانی جون با دوتا گوشی به عالم خبر دادیم به من زنگ بزنیه سری وسایل برداشتیم و با دایی طاها رفتیم بیمارستان از اونطرفم مامان و خواهر مریم جون اومده بودن چون ساعت ملاقات نبود نوبتی میرفتیم بالا مریم جون و زهرا جون و میدیدیم اخرشم خدا خیر بده نگهبانه رو اجازه داد دایی طاها بره بالا مریم جون و ببینه خلاصه ساعت یک و نیم شب بود که رسیدیم خونه دایی امیر و کوثر جونم همون موقع اومدن خونه ی مامانی تا ساعت ٥ صبح بیدار بودیم و بعدش خوابیدیم ساعت هشت و نیم صبح دختر عمو های عزیزم رسیدن و اومدن مارو به زور از خواب بلند کردن و کلی خوشحالی و ایناااااااااا دیشبم با دختر عموها رفتیم خونه ی مامان مریم جونو ساعت یازده و نیم برگشتیم توراهم رژیم و شکستم و رفتیم دشت بهشت بستنی خوردیم آی چسبید....الانم شما یک ساعته رفتی پیش ریحانه جونو داری بهشون زحمت میدی راستی شاید ما با بابایی نریم شمال برم کارام و بکنم بعداز ظهر باشگاه دارم بعدش شب میرم خونه ی مامانی جون که اونجا بمونیم دوست دارم گل نازم ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مهلا میر
17 تیر 92 13:19
سلام عزیزم مهلای من تو جشنواره نی نی ها شرکت کرده با رای تون خوشحالش کنین کد484 رو به 20008080200 بفرستید ممنون
مامان نفس طلایی
18 تیر 92 18:17
به سلامتی و دل خوش
مامان نفس طلایی
18 تیر 92 18:17
خصوصی
مامان ریحان جیگر
21 تیر 92 16:16
خیلی خیلی.... مبارک باشه، ایشالا آبجی حسین جون....
مامان ریحان جیگر
25 تیر 92 17:35
سلام به حسین جون و مامان گلش کجایین بابا؟ دلمون براتون تنگ شده
مامان نفس طلایی
29 تیر 92 2:00
دلم واست تنگ شده خواهری ... امروز خونه مون جات حسابی خالی بود .. انشالله بیاین پیشمون