حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره

ادم برفی کوچولو

خاطرات مشهد

1392/4/1 2:24
نویسنده : مامانی
208 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازی...رسیدنمون بخیر هههههههههه...اره مامانی هفته ی پیش این موقع تو هتل نخل مشهد  نشسته  بودیم داشتیم شبکه خبر و نگاه میکردیم واسه نتایج انتخابات...ما رایمون و تو حرم امام رضا دادیم با توکل و توسل به خودش ولی قسمت یه چیز دیگه شد خدا خودش کمکمون کنه... یادش بخیر چقدر زود گذشت و چه خوش گذشت... موقع رفتن بلیطمون از تهران بود با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر راه بیفتیم که یه سر بریم حرم حضرت عبدالعظیم و سر مزار ایت الله خوشوقت که این سفرای مشهدمون رو مدیون و مهمون این عزیز خدا هستیم...اولین باری بود که میرفتم سر مزار ایشون چقدر دلم تنگ شد چقدر حس کردم نشستن مارو نگاه میکنن چقدر دلم واسه درس اخلاقش تو زینبیه تنگ شد بغض گلومو فشار میداد بارفتنش انگار دوباره یتیمی رو حس کردم...اون وسط یکی از دوستای بابایی صدای ناله اش بلند شد و انگار ما هم منتظر بودیم یکی شروع کنه و ما هم...ایشون چقدر روی ساده زیستی تاکید داشتن روی اخلاق مداری...یادته تو هم بابابایی جون میرفتی قسمت اقایون و اخر جلسه بابایی تورو میبرد نزدیکش و ایشون روسرت دست میکشید تو هم که انگار تو ضمیر نا خوداگاهت رفته که خیلی علاقه داری به ایشون قبل از مشهد رفتن چندتا عکس ایشون پایین کتابخونه ی بابایی بود تو هم یکیش و برداشتی و چسبوندی به شیشه ی ویترینت... سر قبر ایشون بودیم که اقای لنکرانی هم اومدن و یه کمی شلوغ شد و ما زودتر پاشدیم و رفتیم یه جای دیگه نشستیم داشتم زیارت عاشورا میخوندم یه دفعه ای یه خانومی دستش و گذاشت رو دوشم و گفت سلام زایر امام حسین و همسفر کربلا تا سرم و بلند کردم دیدم خانم غروی یکی از بهترین همسفرای کربلامون بود خیلی خوشحال شدم کلی با هم خوش و بش کردیم و بعدشم گفت انگار قسمت ما فقط تو زیارت امام حسین همدیگرو ببینیم یه بار کربلا یه بارم حرم عبدالعظیم...خلاصه التماس دعا و خداحافظی کردیم و رفتیم...دیروز هفت صبح رسیدیم قم دایی طاها اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی مامانی دایی امیراینا هم اونجا بودن یه صبحونه و ناهار عالی خوردیم و بعداز ظهر اومدیم خونه دست مامانی درد نکنه...واما بگم از حرم امام رضا وااااااااااای که چقدر دلتنگ شدم هرشب میرفتیم واسه مناجات شعبانیه ی حاج سعید حدادیان وای چه باصفا بود چون هتلمون نزدیک بود هروز واسه سه وعده نماز میرفتیم حرم شما با  بابایی جون بودی منو مامانی هم میرفتیم دارالحجه بعضی روزا هم میومدیم قسمت بالا زیر قبه دعا میخوندیم خیلی شلوغ و باصفا بود امام رضا لطف کرده بودن و شما خیلی پسر خوبی بودی خیلی باهامون راه میومدی شب و نصفه شب نمیشناختی حسابی پایه بودی یه روز رفتیم خواجه ربیع سر مزار مامان جون رقیه وای عکسش و که دیدم خیلی دلم هواشو کرد اولین مشهدی بود بعداز مراسما که خونه ی مامان جون نمیرفتیم طفلک...خدا رحمتش کنه...یه روزم رفتیم بازار روسها و بازار مرکزی البته فقط منو مامانی بعدشم رفتیم حرم و بعداز حرم رفتیم شیرموز خیابون شیرازی خیلی چسبید راستی یه روزم ناهار زرشک پلو بامرغ مهمون امام رضا شدیم...اقا جونم عاشقتم...همه ی هستی ام فدات...نمک و کتاب دعای حضرتی هم بهمون دادن...روز اخرم تا ساعت 7 صبح حرم بودیم و بعدش اومدیم هتل وسایلمون و جمع کردیم و صبحانه خوردیم و یه استراحت کوتاه و دوباره ساعت 11 واسه نماز و زیارت وداع رفتیم حرم بعداز نمازم رفتیم هتل پلیکان پیش بقیه ی بچه های گروه ناهار خوردیمو رفتیم به سمت راه اهن...امام رضا جونم ممنونتم که ازمون به بهترین نحو پذیرایی کردی اقاجونم ممنونم کاری کردی که حسابی بهمون خوش بگذره...ولی اقاجونم بد جور دلتنگت شدم...خداجونم بی نهایت شکرت که اینقدر مهربونی...اینقدر هوامونو داری...امام رضاجونم خیلی دوست دارم اقا جونم امسال سومین سالی بود که منو واسه مناجات شعبانیه توحرمت دعوت کردی بی نهایت ممنونتم...خیلی دوست دارم اقای خوبیها...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نفس طلایی
1 تیر 92 17:06
اخ گفتی ... یا امام رضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ............. چی بگم ؟ فقط خود اقا حال دلم و می فهمه ... این جند وقت باری نشده اسم اقا بیاد و اشک تو چشمام نیاد ... اقای من ......... زیارت قبول ... همیشه به زیارت خواهری