یه شب بی نفس
سلام مامانی خوبی مبارکا بالاخره دیشب بدون من و بابایی خونه ی مامانی خوابیدی کلی هم ذوق کردی امروز منم با مریم جون رفتیم دریا کلی حال داد البته من سانس اخرش رفتم بابایی هم ساعت دو و نیم اومد دنبالم و رفتیم خونه ی مامانی ناهار خوردیم و الانم رسیدیم خونه حالا باید بدو بدو کارامو بکنم وای خدا یه عالمه کار ریخته روسرم نمیدونم چرا یه دلشوره ی عجیبی دارم دلم خیلی اشوبه مامانی جونم خیلی دعام کن دوست دارم نازنینم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی