عیدت مبارک...
سلام یکی یدونه ی من خوبی عسلم عیدت مبارکدیروز خونه ی مامانی بودیم که خاله فاطی اینا هم اونجا بودن تو هم کلی باسجاد بازی کردی غروب بود که بابایی جون زنگید و گفت اماده بشین بیام دنبالتون بریم خرید من و تو هم کلی ذوق کردیم البته بیشتر منخلاصه بابایی هم اومد و با هم رفتیم و کلی هم خرید کردیم بعدشم اومدیم خونه یه ساعتی خونه بودم که دوباره من رفتم بیرون البته خونه ی دایی امیر اینا با خاله فاطی و مامانی و دایی مهدی و خونوادش اونجا یه خورده کار داشتیم و دوباره برگشتیم وقتی رسیدم خونه ساعت یازده و نیم بود که بابا داشت دلنوازان و نگاه میکرد توهم کارتن نگاه میکردی بعد از فیلم بابایی گفت بریم بیرون منم که شکمو گفتم بریم بستنی تو گفتی بریم رنگین کمون بابایی هم گفت بریم دوتاش وباز دوباره من و تو از خوشحالی داشتیم خفه میشدیم البته بازم بیشتر من خلاصه رفتیم بستنی خوردیم و کلی خیابون گردی و ساعت یک و نیم رسیدیم رنگین کمون که تو خواب بودی هر چی صدات کردیم بیدار نشدی گفتیم پا شو رنگین کمونه پاستیله بادکنکه پیراشکیه دلی مانجو ولی تو خوابه خواب بودی از اونجایی که من شکمو و بابایی جونم میدونست مانجو خییییییییلی دوست دارم گفت پس من یه لحظه کار دارم برم و زود بیام وقتی اومد دیدم برام مانجو خریده دیگه اون موقع واقعا داشتم از خوشحالی خفه میشدم اگه کسی اونجا نبود میپریدم بغلش و بوسش میکردم بعدشم بر گشتیم خونه شب خوبی بود محسن جونم ازت ممنونم خیییییلی دوست دارم میمیرم برات