اندکی از خاطرات
سلام گلهای باغ زندگیم
خیلی وقته نیومدم به وبتون سر بزنم مامانیتون حسابی تنبل شده البته دست خودم نیست واقعا حس و حالی برام نمونده حسین جونم که دیگه حسابی بزرگ شده و امسال داره میره پیش دبستانی کلی هم شوق و ذوق داره اینروزا خیلی خسته کننده است البته واسه هممون حسین که حسابی از تو خونه موندن کلافه شده بابایی هم امتحاناش شروع شده و حسابی سرش شلوغه منو محمد جونم واسه خودمون تو استراحتیم و خوردن و خوابیدنتقریبا دو هفته پیش رفتیم شمال خیلی خوب بود خوش گذشت مخصوصا به شما حسین جونم کلی بازی کردی رودخونه و دریا و قلعه رودخان و ماهیگیری و خلاصه خوب بود خداروشکرمنم اذیت نشدم راستی میلاد امام زمان مبارک انشاالله امسال سال ظهور ایشون باشه شب میلاد رفتیم ایستگاه صلواتی و کلی شربت خوردیم قدم به قدم ایستگاه بود از وسطاش دیگه نگه نداشتیم جا نداشتیم دیگه شربت بخوریم تا نزدیک جمکران رفتیم از شلوغی و ترافیک برگشتیم شامم رفتیم مرتضوی و یه صحنه ی تاسف بار دیدیم و کلی ناراحت شدیم البته فقط منو بابایی خلاصه اینکه بابایی شنبه 10 صبح امتحان داره و ماهم باهاش میریم مارو میذاره حرم و خودش میره موسسه ی امام امتحان بده بعدشم میاد حرم و ناهار مهمون خانوم هستیم البته اگه منو تو خواب نمونیم تا این وقت شب که بابایی رو داریم همراهی میکنیم مامانی هم هنوز نیومده اونجا مراسم دارن سه شب دلمونم خیییییییییییییلی براش تنگ شده فعلا همین دیگه حال ندارم بنویسم تا بعد کوچولوهای نازنینم